پیچک

هیچگاه برای تازه شدن دیر نیست.

پیچک

هیچگاه برای تازه شدن دیر نیست.

مجله حکایت و پند

 


حکایت نجات یافتن نیکوکار و هلاکت بدکار

 

http://www.iranvij.ir/upload/images/kvg2omwniu86l2ed1w3.jpg



با گروهى از بزرگان در کشتى نشسته بودم. کشتى کوچکى پشت سر ما غرق شد. دو برادر از آن کشتى کوچک، در گردابى در حال غرق شدن بودند. یکى از بزرگان به کشتیبان گفت: این دو نفر را از غرق نجات بده که اگر چنین کنى، براى هر کدام پنجاه دینار به تو مى دهم.
کشتیبان خود را به آب افکند و شناکنان به سراغ آن ها رفت و یکى از آنها را نجات داد، ولى دیگرى غرق و هلاک شد.
به کشتیبان گفتم: لابد عمر او به سر آمده بود و باقیمانده اى نداشت، از این رو این یکى نجات یافت و آن دیگر به خاطر تاخیر دستیابى تو به او، هلاک گردید.
کشتیبان خندید و گفت: آنچه تو گفتى قطعى است که عمر هر کسى به سر آمد، قابل نجات نیست، ولى علت دیگرى نیز داشت و آن اینکه: میل خاطرم به نجات این یکى بیشتر از آن هلاک شده بود، زیرا سالها قبل، روزى در بیابان مانده بودم، این شخص به سر رسید و مرا بر شترش سوار کرد و به مقصد رسانید، ولى در دوران کودکى از دست آن برادر هلاک شده، تازیانه اى خورده بودم.


گفتم: صدق الله، خدا راست فرمود که:
من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعلیها
کسى که کار شایسته اى انجام دهد، سودش براى خود او است و هر کس ‍ بدى کند به خویشتن بدى کرده است. (فصلت / 46)

که تو را نیز کارها باشد
کاندر این راه خارها باشد
تا توانى درون کس متراش
کار درویش مستمند برآر



منبع:
حکایت هایی از سعدی/ باب اول - در سیرت پادشاهان

 

 

حکایت فقیر آزاده و پادشاه

 

http://www.iranvij.ir/upload/images/6k72sqw3ejc5uif2j2cl.jpg




فقیرى وارسته و آزاده، در گوشه اى نشسته بود. پادشاهى از کنار او گذشت. آن فقیر بر اساس اینکه آسایش زندگى را در قناعت دیده بود، در برابر شاه برنخاست و به او اعتنا نکرد.
پادشاه به خاطر غرور و شوکت سلطنت، از آن فقیر وارسته رنجیده خاطر شد و گفت: این گروه خرقه پوشان (لباس پروصله پوش) همچون جانوران بى معرفتند که از آدمیت بى بهره مى باشند.
وزیر نزدیک فقیر آمد و گفت: اى جوانمرد! سلطان روى زمین از کنار تو گذر کرد، چرا به او احترام نکردى و شرط ادب را در برابرش بجا نیاوردى؟
فقیر وارسته گفت: به شاه بگو از کسى توقع خدمت و احترام داشته باش ‍ که از تو توقع نعمت دارد.
وانگهى شاهان براى نگهبانى ملت هستند، ولى ملت براى اطاعت از شاهان نیستند.

پادشه پاسبان درویش است
گرچه رامش به فر دولت او است
گوسپند از براى چوپان نیست
بلکه چوپان براى خدمت او است
یکى امروز کامران بینى
دیگرى را دل از مجاهده ریش
روزکى چند باش تا بخورد
خاک مغز سر خیال اندیش
فرق شاهى و بندگى برخاست
چون قضاى نوشته آمد پیش
گر کسى خاک مرده باز کند
ننماید توانگر و درویش

سخن آن فقیر وارسته مورد پسند شاه قرار گرفت، به او گفت: حاجتى از من بخواه تا برآورده کنم.
فقیر وارسته پاسخ داد: حاجتم این است که بار دیگر مرا زحمت ندهى.
شاه گفت: مرا نصیحت کن.
فقیر وارسته گفت:

دریاب کنون که نعمتت هست به دست
کین دولت و ملک مى رود دست به دست




منبع:حکایت هایی از سعدی/ باب اول - در سیرت پادشاهان

 

 

حکایت شیرین زندانی فقیر و هیزم فروش

 

http://www.iranvij.ir/upload/images/phdebqwqx36yqhm9c003.jpg




فقیری را به زندان بردند. او بسیار پرخُور بود و غذای همه زندانیان را می دزدید و می خورد. زندانیان از او می ترسیدند و رنج می بردند، غذای خود را پنهانی می خوردند. روزی آنها به زندانبان گفتند: به قاضی بگو، این مرد خیلی ما را آزار می دهد. غذای ده نفر را می خورد. گلوی او مثل تنور آتش است. سیر نمی شود. همه از او می ترسند. یا او را از زندان بیرون کنید، یا غذا زیادتر بدهید.
قاضی پس از تحقیق و بررسی فهمید که مرد پرخور و فقیر است. به او گفت: تو آزاد هستی، برو به خانه ات.
زندانی گفت: ای قاضی، من کس و کاری ندارم، فقیرم، زندان برای من بهشت است. اگر از زندان بیرون بروم از گرسنگی می میرم.
قاضی گفت: چه شاهد و دلیلی داری؟
مرد گفت: همة مردم می دانند که من فقیرم. همه حاضران در دادگاه و زندانیان گواهی دادند که او فقیر است.
قاضی گفت: او را دور شهر بگردانید و فقرش را به همه اعلام کنید. هیچ کس به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از این هر کس از این مرد شکایت کند. دادگاه نمی پذیرد.
آنگاه آن مرد فقیر شکمو را بر شترِ یک مرد هیزم فروش سوار کردند، مردم هیزم فروش از صبح تا شب، فقیر را کوچه به کوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فریاد می زد: ای مردم! این مرد را خوب بشناسید، او فقیر است. به او وام ندهید! نسیه به او نفروشید! با او داد و ستد نکنید، او دزد و پرخور و بی کس و کار است. خوب او را نگاه کنید.
شبانگاه، هیزم فروش، زندانی را از شتر پایین آورد و گفت: مزد من و کرایه شترم را بده، من از صبح برای تو کار می کنم. زندانی خندید و گفت: تو نمی دانی از صبح تا حالا چه می گویی؟ به تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهمیدی؟ سنگ و کلوخ شهر می دانند که من فقیرم و تو نمی دانی؟ دانش تو، عاریه است.

نکته:
طمع و غرض، بر گوش و هوش ما قفل می زند. بسیاری از دانشمندان یکسره از حقایق سخن می گویند ولی خود نمی دانند مثل همین مرد هیزم فروش.


منبع: مثنوی معنوی

 

 


حکایت بسیار زیبای پادشاه و کنیزک

 

http://www.iranvij.ir/upload/images/gygn9ya1jb2fmalkiwy.jpg




پادشاه قدرتمند و توانایی، روزی برای شکار با درباریان خود به صحرا رفت، در راه کنیزک زیبایی دید و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترک را از اربابش خرید. پس از مدتی که با کنیزک بود، کنیزک بیمار شد و شاه بسیار غمناک گردید. از سراسر کشور، پزشکان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند، و گفت: جان من به جان این کنیزک وابسته است، اگر او درمان نشود، من هم خواهم مرد. هر کس جانان مرا درمان کند، طلا و مروارید فراوان به او می دهم.
پزشکان گفتند: ما جانبازی می کنیم و با همفکری و مشاوره او را حتماً درمان می کنیم. هر یک از ما یک مسیح شفادهنده است. پزشکان به دانش خود مغرور بودند و یادی از خدا نکردند. خدا هم عجز و ناتوانی آنها را به ایشان نشان داد. پزشکان هر چه کردند، فایده نداشت. دخترک از شدت بیماری مثل مو باریک و لاغر شده بود. شاه یکسره گریه می کرد. داروها، جواب معکوس می داد. شاه از پزشکان ناامید شد و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گریه نشست. آنقدر گریه کرد که از هوش رفت. وقتی به هوش آمد، دعا کرد. گفت ای خدای بخشنده، من چه بگویم، تو اسرار درون مرا به روشنی می دانی. ای خدایی که همیشه پشتیبان ما بوده ای، بارِ دیگر ما اشتباه کردیم. شاه از جان و دل دعا کرد، ناگهان دریای بخشش و لطف خداوند جوشید، شاه در میان گریه به خواب رفت. در خواب دید که یک پیرمرد زیبا و نورانی به او می گوید: ای شاه مژده بده که خداوند دعایت را قبول کرد، فردا مرد ناشناسی به دربار می آید. او پزشک دانایی است. درمان هر دردی را می داند، صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.
فردا صبح هنگام طلوع خورشید، شاه بر بالای قصر خود منتظر نشسته بود، ناگهان مرد دانای خوش سیما از دور پیدا شد، او مثل آفتاب در سایه بود، مثل ماه می درخشید. مانند خیال، و رؤیا بود. آن صورتی که شاه در رؤیای مسجد دیده بود در چهره این مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غیبی را ندیده بود اما بسیار آشنا به نظر می آمد. گویی سالها با هم آشنا بوده اند و جانشان یکی بوده است.
شاه از شادی، در پوست نمی گنجید. گفت ای مرد: محبوب حقیقی من تو بوده ای نه کنیزک. کنیزک، ابزار رسیدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسید و دستش را گرفت و با احترام بسیار به بالای قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگی راه، شاه پزشک را پیش کنیزک برد و قصه بیماری او را گفت: حکیم، دخترک را معاینه کرد و آزمایش های لازم را انجام داد. و گفت: همه داروهای آن پزشکان بی فایده بوده و حال مریض را بدتر کرده، آنها از حالِ دختر بی خبر بودند و معالجه تن می کردند. حکیم بیماری دخترک را کشف کرد، اما به شاه نگفت. او فهمید دختر بیمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است. درد عاشق با دیگر دردها فرق دارد. عشق آینه اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقی را فقط خدا می داند. حکیم به شاه گفت: خانه را خلوت کن! همه بروند بیرون، حتی خود شاه. من می خواهم از این دخترک چیزهایی بپرسم. همه رفتند، حکیم ماند و دخترک. حکیم آرام آرام از دخترک پرسید: شهر تو کجاست؟ دوستان و خویشان تو کی هستند؟ پزشک نبض دختر را گرفته بود و می پرسید و دختر جواب می داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسید، از بزرگان شهرها پرسید، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسید، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حکیم از محله های شهر سمر قند پرسید. نام کوچه غاتْفَر، نبض را شدیدتر کرد. حکیم فهمید که دخترک با این کوچه دلبستگی خاصی دارد. پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن کوچه رسید، رنگ دختر زرد شد، حکیم گفت: بیماریت را شناختم، بزودی تو را درمان می کنم. این راز را با کسی نگویی. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ کنی مانند دانه از خاک می روید و سبزه و درخت می شود.
حکیم پیش شاه آمد و شاه را از کار دختر آگاه کرد و گفت: چاره درد دختر آن است که جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با زر و پول و او را فریب دهی تا دختر از دیدن او بهتر شود. شاه دو نفر دانای کار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را یافتند او را ستودند و گفتند که شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب کرده است. این هدیه ها و طلاها را برایت فرستاده و از تو دعوت کرده تا به دربار بیایی، در آنجا بیش از این خواهی دید. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانواده اش را رها کرد و شادمان به راه افتاد. او نمی دانست که شاه می خواهد او را بکشد. سوار اسب تیزپای عربی شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هدیه ها خون بهای او بود. در تمام راه خیال مال و زر در سر داشت. وقتی به دربار رسیدند حکیم او را به گرمی استقبال کرد و پیش شاه برد، شاه او را گرامی داشت و خزانه های طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه کرد.
حکیم گفت: ای شاه اکنون باید کنیزک را به این جوان بدهی تا بیماریش خوب شود. به دستور شاه کنیزک با جوان زرگر ازدواج کردند و شش ماه در خوبی و خوشی گذراندند تا حال دخترک خوبِ خوب شد.
آنگاه حکیم دارویی ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعیف می شد. پس از یکماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترک سرد شد:

عشق هایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود

زرگر جوان از دو چشم خون می گریست. روی زیبا دشمن جانش بود مانند طاووس که پرهای زیبایش دشمن اویند. زرگر نالید و گفت: من مانند آن آهویی هستم که صیاد برای نافه خوشبو خون او را می ریزد. من مانند روباهی هستم که به خاطر پوست زیبایش او را می کشند. من آن فیل هستم که برای استخوان عاج زیبایش خونش را می ریزند. ای شاه مرا کشتی. اما بدان که این جهان مانند کوه است و کارهای ما مانند صدا در کوه می پیچد و صدای اعمال ما دوباره به ما برمی گردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد.


منبع: مثنوی معنوی

 

 


حکایت پندآموز پیرزن و آرایش صورت

 

http://www.iranvij.ir/upload/images/viqr7liqqlas93y99ciq.jpg



پیرزنی 90 ساله که صورتش زرد و مانند سفره کهنه پر چین و چروک بود. دندان هایش ریخته بود قدش مانند کمان خمیده و حواسش از کار افتاده، اما با این سستی و پیری میل به شوهر و شهوت در دل داشت و به شکار شوهر علاقه فراوان داشت. همسایه ها او را به عروسی دعوت کردند. پیرزن، جلو آیینه رفت تا صورت خود را آرایش کند، سرخاب بر رویش می مالید اما از بس صورتش چین و چروک داشت، صاف نمی شد. برای اینکه چین و چروک ها را صاف کند، نقش های زیبای وسط آیه ها و صفحات قرآن را می برید و بر صورتش می چسباند و روی آن سرخاب می مالید. اما همین که چادر بر سر می گذاشت که برود نقش ها از صورتش باز می شد و می افتاد. باز دوباره آن ها را می چسباند. چندین بار چنین کرد و باز تذهیب های قرآن از صورتش کنده می شد. ناراحت شد و شیطان را لعنت کرد. ناگهان شیطان در آیینه، پیش روی پیرزن ظاهر شد و گفت: ای فاحشه خشک ناشایست! من که به حیله گری مشهور هستم در تمام عمرم چنین مکری به ذهنم خطور نکرده بود. چرا مرا لعنت می کنی تو خودت از صد ابلیس مکارتری. تو ورق های قرآن را پاره پاره کردی تا صورت زشتت را زیبا کنی. اما این رنگ مصنوعی صورت تو را سرخ و با نشاط نکرد.

*مولوی با استفاده از این داستان می گوید: ای مردم دغلکار! تا کی سخنان خدا را به دروغ بر خود می بندید. دل خود را صاف کنید تا این سخنان بر دل شما بنشیند و دل هاتان را پر نشاط و زیبا کند.


منبع: مثنوی معنوی

 

 

باغ خدا، دست خدا، چوب خدا

 

http://www.iranvij.ir/upload/images/xfoiyppoexnynm390sv.jpg



مردی در یک باغ درخت خرما را با شدت تکان می داد و بر زمین می ریخت. صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا این کار را می کنی؟
دزد گفت: چه اشکالی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد که خدا به او روزی کرده است. چرا بر سفره گسترده نعمت های خداوند حسادت می کنی؟
صاحب باغ به غلامش گفت: آهای غلام! آن طناب را بیاور تا جواب این مردک را بدهم. آنگاه دزد را گرفتند و محکم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او می زد. دزد فریاد برآورد، از خدا شرم کن. چرا می زنی؟
صاحب باغ گفت: این بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا می زند. من اراده ای ندارم. کار، کار خداست. دزد که به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترک کردم تو راست می گویی ای مرد بزرگوار نزن. بر جهان جبر حاکم نیست بلکه اختیار است اختیار است اختیار.


منبع: مثنوی معنوی

 

 


حاجت خود را جز با سه تن در میان مگذار

 

http://www.iranvij.ir/upload/images/ros6ggsmvyana98ylmlg.jpg




مردی از انصار، نزد امام حسین(ع) آمد و خواست تا نیاز مادی خود را به امام بگوید. امام (ع) فرمود: ای برادر! نیاز خود را به زبان نگو تا آبرویت را نگاه داشته باشی! هر چه می خواهی در نامه ای بنویس و بیاور. من، به خواست خداوند به قدری به تو کمک خواهم کرد که تو را خوشحال کند.
آن مرد نوشت: یا ابا عبدالله ! فلان شخص پانصد دینار از من طلبکار است. او طلب خود را خواسته است و من اکنون مالی ندارم. از او بخواه تا به من مهلت دهد، پس از سر و سامان یافتن روزگارم، طلب او را خواهم داد.
امام، پس از خواندن نامه، وارد منزل شدند و کیسه ای همراه خود آوردند، که هزار دینار در آن بود. کیسه را به مرد دادند و فرمودند: با پانصد دینار آن قرضت را ادا کن و پانصد دینار دیگر را خرج زندگی ات کن. از این پس حاجت خود را جز با سه تن در میان مگذار: دیندار، جوانمرد و آبرودار؛ زیرا دیندار به خاطر دینداری اش به تو کمک خواهد کرد؛ جوانمرد از جوانمردی خود شرم می کند و به تو یاری می رساند، و آبرودار می فهمد که تو برای حفظ آبرویت حاجت خود را به او گفته ای، او نیز آبرویت را حفظ می کند و حاجت تو را بر می آورد.

 

 

عدالت دقیق خداوند

 

http://www.iranvij.ir/upload/images/wr4gty2luljch4u818yu.jpg




روزی حضرت موسی ـ علیه السلام ـ از کنار کوهی عبور می‎کرد، چشمه‎ای در آنجا دید، از آب آن وضو گرفت، به بالای کوه رفت، و مشغول نماز شد.
در این هنگام دید اسب‎سواری کنار چشمه آمد و از آب آن نوشید، و کیسه‎اش را که پر از درهم بود از روی فراموشی در آنجا گذاشت و رفت.
پس از رفتن او، چوپانی کنار چشمه آمد (تا از آب چشمه بنوشد) چشمش به کیسه پول افتاد، آن را برداشت و رفت.
سپس پیرمردی خسته، که بار هیزمی برسر نهاده بود کنار چشمه آمد، بار هیزمش را بر زمین گذاشت و به استراحت پرداخت.
در این هنگام، اسب‎سوار در جستجوی کیسه پول خود به کنار چشمه بازگشت و چون کیسه‎اش را نیافت به سراغ پیرمرد که خوابیده بود رفته و گفت: کیسه مرا تو برداشته‎ای، چون غیر از تو کسی اینجا نیست. پیرمرد گفت: من از کیسه تو خبر ندارم. گفتگو بین اسب‎سوار و پیرمرد شدید شد و منجر به درگیری گردید. اسب‎سوار، پیرمرد را کشت و از آنجا دور شد.
موسی ـ علیه السلام ـ (که ظاهر حادثه را عجیب و برخلاف عدالت می‎دید) عرض کرد:
«یا رَبِّ کَیفَ الْعَدْلُ فِی هذِهِ الْاُمُورِ؛ پروردگارا! عدالت در این امور چگونه است.»
خداوند به موسی ـ علیه السلام ـ وحی کرد: آن پیرمرد هیزم‎شکن، پدر اسب‎سوار را کشته بود. (امروز توسط پسر مقتول قصاص شد) و پدر اسب‎سوار به همان اندازه پولی که در کیسه بود به پدرچوپان بدهکار بود، امروز چوپان به حقّ خود رسید. به این ترتیب قصاص و ادای دَین انجام شد، و انا حکمٌ عدلٌ؛ و من داور عادل هستم.[1]




---------------------------------------
پاورقی: [1] . بحارالانوار، ج 64، ص 117 و 118.

 

 

حکایت جوانمرد قصّاب

 

http://www.iranvij.ir/upload/images/6opuaxbanct8bp3xbr.jpg




در روزگاران گذشته که اصناف پیشه ور ایران پیرو فتوت یا آیین جوانمردی بودند، اصناف در رساله هایی که برای آموزش قوانین و اعتقادات و آداب خود به تازه کاران و شاگردان می نوشتند، پیشه و آیین خود را به یکی از پیامبران یا اصحاب پیامبر اسلام یا اشخاصی افسانه ای منسوب می کردند و شرح می دادند که نخستین بار چه کسی پیشه ی آنان را بنیاد نهاد. جوانمردان صنف قصّاب پیر و پیشوای خود را شخصی به نام «جوانمرد قصّاب» می دانستند.
هم اکنون، در جنوب شهر تهران، به سوی شهر ری، در زمین های مشهور به منصور آباد، در محلّه ای که اکنون جزو منطقه ی بیستم شهرداری تهران محسوب می شود، بقعه ای به نام «جوانمرد قصّاب» هست. به مناسبت این بقعه، محله اطراف آن نیز جوانمرد قصّاب نام گرفته است. جوانمرد قصّاب برای مردم این محل معروف است به اینکه یار امیرالمؤمنین بوده و مزار او را مانند اماکن متبرکه زیارت می کنند. در شهرها و مکان های دیگر ایران هم مقبره هایی به نام جوانمرد قصّاب وجود دارد و این ها آدمی را به گمان وا می دارد که شاید جوانمرد قصّاب شخصیت تاریخی ناشناخته ای باشد. گفتنی است که مقبره های جوانمرد قصّاب در قرون گذشته نیز مشهور بوده است. در قرن هشتم، حمدالله مستوفی از مدفن او در ری یاد کرده، که ظاهراً همان جایی است که اکنون در جنوب تهران بقعه ی جوانمرد قصّاب بر پاست. اما عبد الرزاق سمرقندی؛ مورخ قرن نهم هجری، در ذکر وقایع سال 864 ق. از مدفن جوانمرد قصّاب در سرخس سخن گفته است. در قرن نهم ، مولانا حسین واعظ کاشفی سبزواری در فتوّتنامه ی سلطانی، مفصّل ترین کتاب کهن فارسی درباره ی آیین جوانمردی، نام جوانمرد قصّاب را عبدالله و پدرش را عامر بصری ذکر کرده و او را از ملازمان محمّد حنفیه (متوفی: 81 ق.) فرزند امام علی(ع)، و نیز از «هفده کمر بسته ی» مولی علی(ع) دانسته است. جوانمردان در آیین تشرّف به جوانمردی میانِ خود را با کمربندی خاصّ به نام «شدّ» (=شدّه=رشته) می بستند و معتقد بودند که شاهِ مردان، علی(ع) ، هفده تن را به جوانمردی مشرّف گردانید و با دستان خود برخی از آنان را کمر بست. واعظ کاشفی همچنین می گوید که سلّاخان سندِ رسمیت و اعتبار پیشه ی خود را با انتساب به جوانمرد قصّاب باید درست کنند زیرا که در روز واقعه ی غدیر خم حضرت امیر(ع) گوسفند قربانی کرد و جوانمرد گوسفند را سلّاخی نمود. نخست حضرت امیر(ع)، خود، گوسفند را پاره کرد و آن کار را به جوانمرد واگذار فرمود.
جوانمردان در آیین تشرّف به جوانمردی میانِ خود را با کمربندی خاصّ به نام «شدّ» (=شدّه=رشته) می بستند و معتقد بودند که شاهِ مردان، علی(ع) ، هفده تن را به جوانمردی مشرّف گردانید و با دستان خود برخی از آنان را کمر بست.
با این حال، هیچ اطلاع تاریخی از شخصی به نام عبدالله بین عامر بصری، مشهور به جوانمرد قصّاب، در دست نیست. شاید این نام از نامِ عبد الله بن کُرَیزبن ربیعه ی اموی، بر ساخته شده باشد که در عهد خلافت عثمان، حاکم بصره بود و نقل است که علی(ع) درباره ی او فرمود: «ابن عامر سیّد فتیان قریش است».
محمد علی یزدی شاهرودی، یکی از درویشان خاکسار دوره ی قاجاریه، در رساله ای که در سال های 1317-1315 ق. درباره ی اصناف نوشته، گفته است که علی(ع) در یمن سه کس را میان بست که سومی نُصَیر (یا نَصیر) قصّاب اصفهانی مشهور به جوانمرد قصّاب بود و قصّابان سلسله ی سند صنف خود را به او و به حضرت ابراهیم(ع) می رسانند. اما چنین نامی نیز شناخته نیست. در فتوّت نامه ها و رسائل اصناف عربی نیز نام جوانمرد قصّاب ذکر شده است اما غالباً به صورت: «جومرد القصِاب».
در فتوّت نامه ی سلطانی نخستین کاربرد و ساخت برخی از جامه ها و ابزارهای خاصّ قصابان و سلّاخان، نظیر پیش آویز، که ابزاری شبیه قَناره (قِنّارَه) بوده است و به آن گوشت می آویخته اند، کاردمال، که ظاهراً کارد را با آن تیز می کرده اند، و تَنوره، که گونه ای پیش بند بوده، به جوانمرد قصّاب منسوب است.
با این حال، در برخی از فتوّت نامه های کهن تر مانند فتوّت نامه ی مولانا ناصری، از قرن هفتم، قصّابان از اصنافی بر شمرده شده اند که شایسته ی فتوّت داری نیستند. اما، نکته ی قابل توجه اینکه در قصّه های عیاری که سخن از جوانمردی و خلق و خوی عیاری است، معمولا یکی از قهرمانان، عیاری است که پیشه ی قصّابی دارد. در سمک عیار، که ظاهراً کهن ترین این گونه قصّه ها است، عیاری به نام «جنگجوی قصّاب» که در عیاری و جنگاوری ممتاز است، از «سرخ علمان» و شادی خورده ومرید و شاگرد سمک عیار است.
در قرن نهم، در داراب نامه ی بیغمی، در بخشی که پهلوانان و عیاران ایران به دمشق وارد می شوند، سخن از قصّابی به نام «جواندوست قصّاب» است که دعوی جوانمردی داشت و بسیاری از جوانمردان دمشق در خدمت او بودند. یاران جوانمرد او نیز همگی قصّاب بودند و تو گفتی که او پیشوای جوانمردان این صنف بوده است. جواندوست قصّاب که به رسم اهل فتوّت در غریب نوازی ویاری پهلوانان ایرانی جان فشانی می کند، عیار است و فنون عیاری را نیک می داند.
با عنایت به این روایت ها به نظر می رسد که در روزگاران کهن به گونه ای صنف قصّاب با آیین عیاری و جوانمردان جنگجوی در پیوند بوده است و بر همین اساس داستان جوانمرد قصّاب برساخته شده و مشهور گشته است، هر چند که در برخی از فتوّت نامه ها، با تأثر از فقه اسلامی که پیشه ی قصّابی را مکروه دانسته، این صنف از فتوّت به دور دانسته شده است.
در قرن نهم، ملّا حسین واعظ کاشفی به داستان جوانمرد قصّاب اشاره امّا از ذکر آن خودداری کرده است. شگفت است که نام جوانمرد قصّاب درفتوّت نامه ی قصّاب، از عهد صفوی، نیامده است اما در رساله ای دیگر درباره ی قصّابان و سلّاخان، که ظاهراً در همان دوران صفوی نوشته شده است، داستان او کاملاً ذکر شده که:
کنیزکی از جوانمرد قصّاب گوشت خواست اما به هر گوشتی که جوانمرد به او می داد، راضی نمی شد تا جوانمرد خشمگین گردید و پول او را پس داد و گفت که به او گوشت نخواهد فروخت. کنیزک که از سرزنش و آزار سروَر خود می ترسید، گریه آغاز کرد. ناگاه شاه مردان علی(ع) از آن جا گذشت و مشکل کنیزک را دریافت و به جوانمرد گفت که به کنیز گوشت بفروشد. جوانمرد که علی(ع) را به چهره نمی شناخت، به او بی احترامی نمود و دست خود را به معنای ردّ کردن، به جانب حضرت علی(ع) تکان داد. پس از آنکه حضرت از نزد او رفت، قنبر یار و همراه علی(ع) آمد و به جوانمرد گفت که تو شاه مردان را نشناختی. جوانمرد که سخت شرمنده و پشیمان شده بود، دست خود را با ساطور برید و با کارد چشمان خود را کَند از قنبر خواست که او را به نزد علی(ع) ببرد. چون غمگین و نادم به نزد آن حضرت رسید، گریست و ابراز پشیمانی نمود. علی(ع) فرمود که چشمان و دست وی را در موضع خود نهادند و فاتحه ای بخواند و بر جوانمرد دمید، فوراً چشمان و دست بریده ی او درست شد.
پس از آنکه حضرت از نزد او رفت، قنبر یار و همراه علی(ع) آمد و به جوانمرد گفت که تو شاه مردان را نشناختی. جوانمرد که سخت شرمنده و پشیمان شده بود، دست خود را با ساطور برید و با کارد چشمان خود را کَند از قنبر خواست که او را به نزد علی(ع) ببرد.
داستان جوانمرد قصّاب با اندکی تغییر در برخی از کتاب های مقبل از جمله طریق البکاء، از عهد ناصری، آمده است، تعزیه خوان ها نیز آن را نمایش می داده اند و تصویرهایی از این داستان را در نقاشی های قهوه خانه ای هم می توان دید. هم اینک، در افغانستان، قصّابان در شب های جمعه به نام جوانمرد قصّاب نذر می دهند و در حین اجرای آیین نذر، قصّه ی او را نقل می کنند. مرحوم استاد دکتر زرین کوب (متوفی: 1378 ش.) قصّه جوانمرد قصّاب را نمونه ی کوشش حرفه های مکروه برای درست کردن رابطه با فتوّت دانسته است ؛ اما همچنان که گفته شد، قصه های کهن عیاری از پیوند دیرباز صنف قصّاب با آیین عیاری وجوانمردی نشان دارد.
به هر تقدیر، ابیات لوحه ی قبر داخل بقعه ی جوانمرد قصّاب، در جنوب تهران، نشان می دهد که صاحب آن نیز همان پیر افسانه ای صنف قصّاب، که داستانش گفته آمد، فرض شده است. به نظر می رسد که این مقبره و دیگر مقبره های جوانمرد قصّاب در ایران، مقبره هایی نمادین برای شخصیت افسانه ای جوانمرد قصّاب است. ساختن چنین مقبره هایی در ایران برای قهرمانان افسانه ای که مردم با یاد و قصّه ی آن ها می زیسته و به وجود آن ها باور داشته اند، متداول بوده است؛ چنان که حتی برای خضر هم که زنده ی جاویدان دانسته می شود، مقبره هایی ساخته شده است. این مقبره ها قهرمانان افسانه ای و مقدّس مردم ایران را برای آنان به گونه ای، واقعی، محسوس و قابل دسترس می کند تا به زیارت آنها بروند، با آن ها سخن بگویند و برای آن ها نذر ونیاز کنند و حاجت خود را بگیرند.
مرحوم استاد دکتر زرین کوب (متوفی: 1378 ش.) قصّه جوانمرد قصّاب را نمونه ی کوشش حرفه های مکروه برای درست کردن رابطه با فتوّت دانسته است.
روزگاری افسانه ی جوانمرد قصّاب نزد مردم ایران بسیار مشهور بوده است. امروزه، کهنسالان تهرانی همچنان داستان او را از بر دارند هرچند برای بیشتر جوانان حتی نام او ناآشنا است.

 

 

ضرب المثل های ایرانی/ قدر عافیت کسی داند ، که به مصیبتی گرفتار آید

 

http://www.iranvij.ir/upload/images/k954mxhz7jp6gra8vpft.jpg




آورده اند که: در روزگاران قدیم ، تاجری بود که که تصمیم گرفته بود کالاهای بسیاری را به آن سوی آبها ببرد تا با فروش آنها سودی به دست آورد. تاجر بارهایش را تا بندری در کنار دریا برد و کالاهایش را بر کشتی سوار کرد . یکی از شاگردها که تاجر به او بسیار اطمینان داشت ، همیشه در کنار او بود و به کارها رسیدگی می کرد .
بعد از اینکه جنس های تاجر را در انبار کشتی جا دادند ، او و شاگردش نیز خوشحال و خندان وارد کشتی شدند . تاجر بارها با کشتی های باری و مسافری به این کشور و آن کشور رفته بود ، اما شاگردش نخستین بار بود که سوار کشتی می شد . تا زمانی که کشتی راه نیفتاده بود ، شاگرد تاجر کاملاً ً سرحال بود و از بالای کشتی برای بدرقه کنندگان دست تکان می داد و برای سفری که همراه تاجر در پیش داشت ، آرزوهای شیرین و درازی در سر می پروراند . همینکه کشتی راه افتاد و از ساحل دور شد ، شاگرد به دور و برش نگاهی انداخت و کمی وحشت کرد . دیگر از ساحل خبری نبود تا چشم کار می کرد آب بود و آب / گاهی موج بزرگی کشتی را تکان می داد و گاه بادی می وزید و کشتی آن چنان جا به جا می شد که مسافران به چیز محکمی که دور و برشان می دیدند ، چنگ می زدند تا تعادلشان از دست نرود . ناگهان ترس و وحشت سراپای شاگرد تاجر را فرا گرفت ، با خود گفت : " این چه غلطی بود که کردم ؟ نانم نبود ، آبم نبود ، کشتی سوار شدنم چه بود ؟ " تاجر که رفتار شاگرد را زیر نظر داشت ، فهمید که او ترسیده است . جلو رفت دستی به سر شاگرد کشید و گفت : "‌ سفرهای دریایی خیلی جالب و دوست داشتی است . کسی که اصلاً ً به سفر دریایی نرفته ، درابتدا کمی می ترسد ، حتی ممکن است حالش به هم بخورد . اما رفته رفته متوجه زیبایی های دریا و سفر روی آب می شود و لذت می برد . رنگ و روی شاگرد پریده بود ، چشمش به دریا بود و محکم به یکی از ستونهای کشتی چسبیده بود و اصلاً حرفهای تاجر را نمی شنید . تاجر که دید حال شاگردش اصلاً خوب نیست ، بهتر دید او را به حال خود رها کند . فکر کرد شاید اگر به ترس شاگردش بی اعتنایی کند ، او خود با مشکلی که دارد کنار بیاید . اما این طور نشد . هنوز ساعتی از حرکت کشتی نگذشته بود که صدای داد و فریاد شاگرد تاجر ، نظر همه مسافران را جلب کرد : " به دادم برسید . اشتباه کردم که سوار کشتی شدم . مرا به ساحل برگردانید . " تاجر جلو رفت ، شاگردش را تکانی داد و گفت : " دست از شلوغ بازی بردار . مگر دیوانه شده ای ؟ کمی صبر کن به تکانهای کشتی عادت می کنی ." حرفهای تاجر اصلاً ً
به گوش شاگرد نرفت . او همچنان داد و بیداد می کرد و می خواست که کشتی را برگردانند تا او پیاده شود . مسافران دور او جمع شده بودند و هرکس متلکی به او می گفت . تاجر که دید شاگردش دارد آبرو ریزی می کند ، نقشه ای کشید . او به یکی از کارکنان کشتی که کارش نجات افراد افتاده در آب بود ، گفت : " برای نجات شاگردم آماده باش . " بعد با عصبانیت بسیار به شاگرد نزدیک شد و درحالی که دعوایش می کرد گفت : " اصلاً به چنین شاگرد ترسویی نیاز ندارم ، الان تو را به دریا می اندازم ، خودت شنا کن و برگرد به ساحل . " تاجر همان طوری که با شاگردش دعوا می کرد ، او را هل داد و از روی کشتی به داخل آب دریا انداخت . شاگرد بیچاره که اصلا انتظار چنین سرنوشتی را نداشت ، مرگ را دربرابر چشمانش مشاهده کرد . گریه کرد و به التماس افتاد که نجاتش بدهند . کمی که گذشت ، مردی که کارش نجات دادن غرق شده ها بود ، توی آب پرید ، شاگرد را از آب گرفت و به روی عرشه کشتی آورد . شاگرد تاجر که دید عرشه کشتی امن تر از داخل دریاست ، گوشه ای نشست و ساکت شد . مسافران کشتی که به دانایی تاجر پی بردند ، دور او جمع شدند و گفتند : " این چه نقشه ای بود که به فکر ما نرسید ؟ " تاجر گفت : " وقتی شاگردم را به آب انداختم مطمئن بودم که او می فهمد ، کشتی سواری بهتر از غرق شدن در آب است . او تا در آب نمی افتاد و حس نمی کرد که در حال غرق شدن است ، قدر و ارزش کشتی را نمی فهمید . "
از آن به بعد درباره کسانی که دچار مصیبت نشده اند و قدر نعمتهایی را که دارند ، نمی دانند ، می گویند : " قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید " .

 

 

پندی برای زندگی نیک از شیشه و آیینه

 

http://www.iranvij.ir/upload/images/metz70wboxdeg54wg8vz.jpg



جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم.
عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی!

پندها:
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند، شیشه. اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی.
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند.
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد